پری بلنده تولد نامعلوم – ۱۳۵۸
سکینه قاسمی (معروف به پری بلنده) کارگر جنسی در شهرنوی تهران بود که بعد از انقلاب و به آتش کشیده شدن شهرنو همراه با چند زن دیگر دستگیر شد. از محل و تاریخ تولدش اطلاعات دقیقی در دست نیست، ولی گفته میشود که او متولد قزوین بوده است. اسم او در گزارش عفو بینالملل در بین ۴۳۸ اعدامی ۱۳۵۸ آورده شده است. طبق نوشته روزنامه کیهان پری همراه با دو کارگر جنسی دیگر به نامهای صاحب افشاری (معروف به ثریا ترکه) و زهرا عافیها (معروف به اشرف چهارچشم) در شعبه اول دادگاه انقلاب به عنوان مفسدفیالارض به اعدام محکوم و در تیرماه ۱۳۵۸ کشته میشوند.
«شهرنو» یا «قلعه» نام محلهای در حاشیه تهران بود که در آن کارگران جنسی کار میکردند. در زمان حکومت پهلوی، این محلهی نیمه ویران به منظور کنترل کار جنسی به دست دولت بازسازی شد و کارگران جنسی از شهرها جمع و به آنجا برده شدند. کاوه گلستان، عکاس، مجموعه عکسی از شهرنو ثبت کرده است که زندگی بسیار فقیرانه این محله را به تصویر میکشد. بسیاری از زنان و کودکان مقیم شهرنو فاقد شناسنامه بودند.
روز ۱۰ بهمن ۱۳۵۷ تعداد زیادی از اسلامگرایان در شهرنو تجمع میکنند و به آنجا وارد میشوند و دست به تخریب و آتشسوزی میزنند. در این حمله چند نفر از کارگران جنسی کشته میشوند. حمله به شهرنو و به آتش کشیدن محله و ساکنانش یکی از خشنترین اتفاقات سال ۵۷ است. به روایت تصویر، مهاجمان بدن سوختهی زنی را در خیابانها و کوچهها برای نمایش میگرداندند.
از پری بلنده اطلاعات زیادی در دست نیست و از دادگاهش نیز جزئیات چندانی منتشر نشده است. فقط میدانیم او قبل از انقلاب در دهه ۵۰ هم مدتی را در زندان سپری کرده بود. عاطفه جعفری یکی از چریکهای فدایی خلق که آن سالها در زندان بود، در خاطرات زندان خود مینویسد:
«ما به زندانیهای جنحه و جنایی میگفتیم زندانیهای عادی، زنان عادی هم به ما میگفتند سیاسیا(سیاسیها). پری بلنده زیبا و با دل و جرات و آدم قابل اعتمادی بود. زندانیان عادی یکبار که با خانم دکترِ زندان بگومگو داشتند و معترض که به اندازه کافی داروی مُسکن نمیدهد و به آنها نمیرسد، در میان فحشهای رکیک یکباره پری بلنده فریاد زد: خوبه ما هم مثل سیاسیا عکسِ شاه رو لوله کنیم و بچپونیم تو کونمون تا به ما هم مثل اونا برسین؟»
فرخرو پارسا ۱۳۰۱-۱۳۵۹
فرخرو پارسا سال ۱۳۰۱ متولد شد. مادر او فخرآفاق از فعالان حقوق زنان و مدیر مجله «جهان زنان» بود. فرخرو مدرک پزشکی خود را در سال ۱۳۲۹ از دانشگاه تهران میگیرد. او در سال ۱۳۳۹به عنوان مدیر کل دبیرخانه دانشگاه ملی ایران انتخاب میشود، اما بهخاطر زن بودنش به شدت مورد انتقاد مدیران و مقامات دانشگاه قرار میگیرد. در سال ۱۳۴۳، فرخرو نماینده مجلس شورای ملی شده و در سال ۱۳۴۷ به عنوان اولین وزیرِ زن ایران عهدهدار وزارت آموزش و پرورش میشود. فرخرو در دوره وزارت خود سازمانها و شوراهای متعددی را برای دختران و زنان دانشآموز و دانشجو تاسیس میکند.او در اواخر دوره وزارت خود سعی میکند با رایزنیهای بسیار مانع دستگیری معلمان معترض شود و در سال ۱۳۵۳ از سمت خود کنارهگیری میکند.
فرخرو پارسا در سال ۱۳۵۸همراه همسر خود دستگیر و در دادگاه انقلاب اسلامی به ریاست صادق خلخالی محاکمه میشود. او به اتهام «حیف و میل اموال عمومی» و «اشاعه فحشا و فساد» به اعدام محکوم میشود. فرخرو در اردیبهشت ۱۳۵۹ به عنوان مفسد فیالارض به دار آویخته میشود و بعد از پاره شدن طناب دار تیرباران میشود. گفته میشود مرده شویها از شستن جسد وی که به نام مفسد فیالارض اعدام شده بود خودداری کردند. زنان خانواده پیکر او را شستند. سه تیر به زیر سینه او اصابت کرده و از پشت بدنش خارج شده بود.
فرخرو پارسا تا آخرین لحظه هیچ کدام از اتهامات خود را نپذیرفت. او در بخشی از وصیتنامهاش مینویسد: «وصیتی ندارم زیرا که اموال زیادی ندارم و آنچه دارم مصادره شده است، به کسی بدهی ندارم و اگر از کسی طلب دارم خود داند که آن را به فرزندان من بدهد. میدانم و وجدانم راضی است که گناهانی که در کیفرخواست به من نسبت داده شده و مواردی که ذکر شده مرتکب نشدهام. جانماز مرا که تسبیح و حلقه و ساعت من نیز در آن است به همسرم بدهید که به دخترم بدهد. دادگاه بین زنان و مردان تفاوت زیادی میگذارد که امیدوارم آتیه برای زنان ایران بهتر از این باشد. پولی را که در زندان دارم بین زندانیان قسمت کنید».
مونا محمودنژاد ۱۳۴۴ – ۱۳۶۲
مونا محمودنژاد سال ۱۳۴۴ در یمن متولد شد. خانوادهی او بهایی و از مهاجران ایرانی در یمن بودند که در سال ۱۳۴۸ هنگامی که یمن همهی اتباع خارجی را اخراج کرد، به ایران بازگشتند. آنها در ایران در شهرهای متعددی زندگی کردند تا در نهایت در سال ۱۳۵۳ ساکن شهر شیراز شدند. او در سال ۱۳۶۱ همراه پدر خود و تعداد زیادی از بهاییان دستگیر شد و به اتهام تدریس برای کودکان بهایی در حالی که تنها ۱۶ سال داشت و دانشآموز دبیرستان بود محاکمه شد. رئیس دادگاه انقلاب اسلامی شیراز و حاکم شرع شیراز در آن زمان حجتالاسلام قضائی شخصا در اعدامهای دست جمعی بهاییان در آن سال نقش داشت. در جلسات متعدد بازجویی به مونا گفته شده بود که منکر مذهب خود شود تا حکم اعدام نگیرد، ولی مونا قبول نمیکند. مونا محمودنژاد در آبان ۱۳۶۲ در حالی که فقط ۱۷ سال داشت، به همراه ۹ زن بهایی دیگر به صورت گروهی اعدام شد و کمسنترین در میان اعدامیان بود. پدر مونا چند ماه قبل اعدام شده بود و مادرش نیز چند ماهی را در زندان گذراند. مقامات قضایی شیراز خبر اعدام مونا را به خانوادهی او نداده و جسد او را بدون اطلاعشان و بدون شستن و هیچگونه مراسمی در کنار ۱۶ جسد دیگر اعدامشده در قبرستان بهائیان شیراز دفن میکنند.
به گفتهی ترانه، خواهر مونا، او قلمی بسیار روان داشته و چند ماه قبل از دستگیری، انشایی در مدرسه نوشته و در آن به ستم وارده به جامعه بهاییان اعتراض کرده بود. موضوع انشا «اسلام درختی است که ثمرهاش آزادی است» بود که از طرف معلم تعیین شده بود. مونا در بخشی از این انشا مینویسد: «چرا در کشور من همکیشانم از خانههایشان ربوده میشوند؟ شبانه و با لباس خواب به مساجد برده میشوند و شلاق میخورند؟ همانگونه که اخیرا در شیراز دیدهایم، خانههایشان غارت و آتش زده میشوند؟ صدها نفر با ترس خانههایشان را ترک میکنند. چرا؟ به دلیل نعمت آزادیای که اسلام آورده است؟ چرا من آزاد نیستم تا عقایدم را در این جامعه بیان کنم؟»
ثریا منوچهری ۱۳۳۰ – ۱۳۶۵
ثریا منوچهری سال ۱۳۳۰ در روستای کوهپایه از توابع استان اصفهان متولد شد. او هنگامی که ۳۵ سال داشت به جرم «زنای محصنه» به اعدام از طریق سنگسار محکوم و بلافاصله سنگسار میشود.
ثریا با یک زندانبان ازدواج کرده بود. شوهرش میخواست با زن دیگری ازدواج کند ولی توانایی پرداخت خرجی دو خانوار را نداشت و از این رو میخواست ثریا را طلاق بدهد. ولی ثریا که ۷ فرزند داشت در عوض خواستار حق و حقوقش شد. شوهرش حاضر به پرداخت مهریه نمیشود و در عوض با همدستی کدخدای روستا و دستگاه قضایی پروندهای بر اساس اتهام زنا برای ثریا درست میکند که منجر به سنگسار ثریا میشود.
علت مطرح شدن اسم ثریا منوچهری کتاب «زنی که سنگسار شد» است که به قلم یک روزنامهنگار ایرانیتبار فرانسوی، فریدون صاحبجمع، در سال ۱۳۷۳ نوشته شد. این روزنامهنگار داستان زندگی ثریا را از زبان خاله او مستند میکند. سیروس نورسته نیز در سال ۱۳۸۷ فیلمی به همین اسم بر اساس این کتاب میسازد. پس از انتشار گسترده فیلم «سنگسار ثریا م» و همچنین خبر احتمال اجرا شدن حکم سنگسار برای سکینه محمدی آشتیانی در سال ۸۹ اعتراضات گسترده داخلی و بینالمللی نسبت به حکم سنگسار در قالب کمپینهای مختلف ابراز شد. با وجود آنکه در یک دهه گذشته خبر موثقی از اجرای حکم سنگسار در ایران وجود ندارد ولی سنگسار همچنان به عنوان مجازات در قانون جزایی وجود دارد و لغو نشده است.
از زندگی ثریا منوچهری جزئیات بیشتری در دست نیست و تنها یک عکس از او موجود است.
پروانه فروهر ۱۳۱۷- ۱۳۷۷
پروانه اسکندری (فروهر) سال ۱۳۱۷ در تهران متولد شد. او از سن بسیار پایین فعالیت سیاسی را شروع کرد و اولین بار در سن دوازده سالگی به دلیل شعارنویسی دستگیر شد. پروانه اسکندری یکی از رهبران جنبش دانشجویی پیش از انقلاب بود و بارها به دست مامورین ساواک بازداشت شد. او از طرفداران مصدق بود و یکی از سخنرانان اصلی تظاهرات سیتیر ۱۳۴۰. پروانه یکی از اعضای ارشد جبهه ملی ایران و بعدتر دومین عضو ارشد حزب ملت ایران بود. این حزب ریشه در نهضت پانایرانیسم داشت. همسر پروانه اسکندری، داریوش فروهر، دبیر کل حزب ملت ایران و وزیر دولت موقت بازرگان بود. آنها ولی از سال ۵۹ به صف مخالفین جمهوری اسلامی پیوستند. پروانه در زمان دولت موقت تنها همسر وزیری بود که حجاب نداشت و همچنین از معدود فعالین سیاسی بود که به دستور خمینی برای لغو قانون حمایت خانواده اعتراض کرد. به نقل از پرستو فروهر، دختر وی، پروانه اسکندری از اعدام فرخرو پارسا وزیر سابق آموزش و پرورش در سال ۵۹ بسیار عصبانی و غمگین میشود و بر سر همسر خود چندین بار داد میزند «پس تو چه کارهای؟…آخه پس تو چه کارهای؟»
انتقادات تند پروانه اسکندری بر ضد جمهوری اسلامی همیشه فراتر از مواضع حزبش بود.
او در سال ۱۳۷۴ در جواب یک خبرنگار در مورد اپوزیسیون و جبهه اتحاد خارج و داخل کشور میگوید:
«آیا این جبهه میتواند به تنهایی در خارج از كشور مفید واقع شود؟ در ایران است كه این جبهه باید پدید آید و نیروهایی که در خارج ابراز همبستگی میكنند، یك پشتیبانی معنوی است و نیروهایی هم كه در اینجا پیرو آنها هستند یقینا از آنها دنبالهروی خواهند كرد ولی اصل ایران است، در ایران باید به چنین همبستگی برسیم.»
پروانه اسکندری در سال ۱۳۷۷ همراه همسرش در خانه خود به طرز فجیعی با ضربات چاقو به قتل رسید. قتل پروانه و داریوش فروهر از جمله قتلهای زنجیرهای دههی هفتاد بود که توسط مامورین وزارت اطلاعات صورت گرفت. قاتلان گفتهاند ابتدا داريوش فروهر را با ١٤ ضربهی كارد به قتل میرسانند و آنگاه با فريادهاى «يا زهرا» ٢٤ ضربه بر پيكر پروانه میزنند.
پروانه اسکندری در کنار فعالیت سیاسی، شعر نیز میسروده است و کتاب اشعار وی بعد از قتلش با همت پرستو فروهر منتشر میشود. این چند سطر از یکی از اشعار او به نام «شاید یک روز» است:
«… یک روز
شاید
همراه پرواز پرستوی عاشقی
واژه لبخند به سرزمین سوخته من بازگردد
امید، کوبه در را بفشارد
و سپیدی، جای تمامی این سیاهی ها را پر کند
آن روز بر مردگان نیز
سیاه نخواهم پوشید
حتی بر عزیزترینشان…»
ندا آقاسلطان ۱۳۶۱ – ۱۳۸۸
ندا آقاسلطان سال ۱۳۶۱ در تهران متولد شد و در بیستو هفت سالگی، در جریان اعتراضات به نتایج انتخابات در خرداد ۸۸، در محله امیرآباد تهران، تقاطع خیابان شهید صالحی و کوچهٔ خسروی، کشته شد. ندا دو ترم دانشجوی رشته الهیات دانشگاه آزاد تهران بود و بعد از دانشگاه انصراف داد. گفته میشود یکی از دلایل انصراف او از دانشگاه، تذکرهای مسئولان دانشگاه به حجاب و ظاهرش بود. به گفته خانوادهاش بسیار شجاع بود، اهل موسیقی و رقص، و گوگوش را دوست داشت. او تصمیم داشت در صنعت توریسم کار کند و بههمین دلیل زبان ترکی یاد میگرفت. در ۳۰ خرداد ۸۸، ندا بعد از کلاس موسیقی به اعتراضات مردمی پیوست و گلوله خورد. یک از معترضان در صحنه صحنه مرگ او را با گوشی ضبط کرد. در این تصویر مردم را میبینیم که سعی در نجات جان او دارند، بعد خونی که از دهانش بیرون میآید و چهرهی او را غرق خون میکند. تصویر ندا به یکی از دردناکترین و ماندگارترین تصاویر اعتراضات تبدیل شد.
هاجر رستمی، مادر ندا، هیچگاه دست از دادخواهی برای دخترش نکشید. او در مصاحبههای گوناگون شرح داد که مأموران و مقامات جمهوری اسلامی چطور سعی کردند قتل ندا را جور دیگری جلوه دهند، و خانواده آنها را مجبور به سکوت کنند. او دربارهٔ پرداخت دیه ندا گفت «قاضی شهریاری گفت دیه را قبول کن. گفتم نه، من دیه را نمیخواهم. قاتل ندا را برای من پیدا کنید. دیه به کار من نمیخورد.»
یکی از شاهدان وقوع ماجرا در مصاحبهای میگوید تظاهرکنندگان را دیده است که مرد مسلح موتورسواری را به عنوان ضارب ندا میگیرند، او را خلع سلاح میکنند و کارت بسیجش را برمیدارند. قاتل شلیک به ندا را انکار نمیکند، در میان جمعیت خشمگین فریاد میزند «من نمیخواستم او را بکشم». معترضان پس از عکس گرفتن از چهره و کارت بسیجِ ضارب، او را رها میکنند. با وجود انتشار گسترده فیلم قتل ندا آقاسلطان، مقامات ایران کشته شدن او را ساختهی نرمافزارهای کامپیوتری برای تخریب چهره جمهوری اسلامی و یا منسوب به سازمان مجاهدین خلق خواندند. ۱۳ سال از کشتهشدن ندا میگذرد و قاتل او هرگز محاکمه نشد.
ریحانه جباری ۱۳۶۶-۱۳۹۳
ریحانه جباری در سال در ۱۳۶۶ به دنیا آمد. در سال ۸۶، او ۱۹ ساله و دانشجوی رشته نرمافزار بود و به عنوان طراح دکوراسیون داخلی در یک شرکت تبلیغات کار میکرد. ریحانه در یک بستنیفروشی با مرتضی عبدالعلی سربندی کارمند سابق وزارت اطلاعات آشنا میشود. آن روز سربندی مکالمه تلفنی کاری ریحانه جباری را میشنود، خود را به عنوان پزشک معرفی میکند و به او پیشنهاد طراحی داخلی مطبش را میدهد. چند هفته بعد سربندی به بهانه کار دکوراسیون ریحانه را به یک آپارتمان مسکونی میبرد. وقتی وارد خانه میشوند ریحانه متوجه میشود سربندی دروغ گفته و قصد تجاوز به او را دارد. ریحانه در نامههایی که بعدتر در زندان مینویسد این لحظه را اینطور توصیف میکند «عصر شنبه ۱۶ تیرماه ۱۳۸۶ من نوزده سال داشتم و در آن لحظه که از روی صندلی برخاستم، تنم قفل شد. یخ کردم. و اکنون نیز همچنان با تنی یخ کرده و خیس عرق می نویسم. پاهایم یارای فرار نداشت و او بسیار نزدیک. ناگهان چیزی در دلم پاره شد. انگار آب جوش روی تن یخ کردهام ریختند. به طرف در رفتم و دستگیره را چرخاندم. باز نشد. با چشمهایش میخندید. کجا میخوای بری؟ در قفله». ریحانه فرصت میکند چاقوی آشپزخانه را بردارد و ضربهای به سربندی بزند و بگریزد. او بعد از فرار سریعا به اورژانس زنگ میزند و خبر جراحت سربندی را میدهد و برای آخرین بار به خانهاش میرود: «و من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. سالهاست خانهام را ندیدهام. دوری از خانه از زمانی آغاز شد که زندگیم با خون و درد در هم آمیخت». ریحانه پس از دستگیری بارها برای اعتراف شکنجه شد. علیرغم وجود شواهد متعدد دال بر فریب دادن و قصد تجاوز سربندی و همچنین غیرعمد بودن قتل، در سال ۱۳۸۸ دادگاه حکم قصاص ریحانه جباری را صادر کرد. به رغم کمپینهای متعدد و تلاشهای بسیار خانوادهاش، حکم دادگاه ۳ آبان ۱۳۹۳ اجرا و ریحانه جباری در بیستوهفتسالگی به دار آویخته شد. «من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. با طنابداری جلوی چشمم که از آن باک ندارم. اگر اینها را مینویسم برای بازگو کردن واقعهای است که بر من رفت. بی کم و کاست. میخواهم هرچه در دادگاه گفتم و نفهمیدند، هر چه زیر ضربات بیرحمانه لگد چهار بازجوی زورگو که خود را خدا میدانستند فریاد زدم و شنیده نشد، بگویم. شاید گوشی در این جهان باشد که فریادم را بشنود و بفهمد چه بر من رفت.»
شیرین علمهولی ۱۳۶۰ – ۱۳۸۹
شیرین علمهولی آتشگاه خرداد ۱۳۶۰ در روستای دیمقشلاق نزدیک ماکو متولد شد. او در سال ۸۷ در تهران به اتهام بمبگذاری در پارکینگ مقر سپاه پاسداران دستگیر شد. شیرین ۲۵ روز در مقر سپاه بازداشت بود و بعد به زندان اوین منتقل شد. شیرین در نامههایی که از زندان نوشت از شکنجههای شدید جسمی و روانی خود قبل از منتقل شدن به اوین میگوید. شکنجههایی که منجر به زخمهای عمیق، آسیب به سر، خونریزیهای داخلی و ضعف بینایی شدند. هنگامی که شیرین دستگیر شد زبان فارسی نمیدانست. او در یکی از نامههایش مینویسد «جناب قاضی محترم، آقای بازجو! در آن زمان که من را بازجویی میکردید حتی نمیتوانستم به زبان شما صحبت کنم.» او در ماههای اول از حق داشتن وکیل محروم بود و بعد از آن به گفته وکلیش تنها دو بار اجازه دیدار داشته است. دادگاه او در سال ۱۳۸۸ برگزار شد و قاضی صلواتی وی را به اتهام «ارتباط و همکاری با گروهک پژاک و عضویت در آن و ورود و خروج غیر قانونی از مرز» به اعدام محکوم کرد. از مهمترین مدارک دادگاه اعترافاتیست که پس از روزها شکنجه از او گرفته شده بود. شیرین بعدتر اتهام عضویت در پژاک را رد میکند و میگوید هنگام بازجویی مترجم نداشته و زیر شکنجه اعترافاتی را که برایش نوشته بودند امضا کرده است. شیرین علمهولی در ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹ همراه با چهار کرد دیگر، از جمله فرزاد کمانگر، به دار آویخته شد. خانوادهاش و حتی خود شیرین از اجرا شدن حکم اعدامش اطلاعی نداشتند. پس از اعدام، گفته شد چون آنها محارباند نمیتوانند در قبرستان مسلمانان خاک شوند. بعد از گذشت بیش از یک دهه هنوز اطلاعی از محل دفن شیرین علمهولی در دست نیست.
به گفته همبندانش شیرین عاشق زندگی بود. او در زندان خواندن و نوشتن و فارسی را آموخت و آغاز به نوشتن كرد. شیرین علمهولی در یکی از نامههای زندان خود مینویسد «من بابت چه چیزی حبس کشیدهام یا باید اعدام شوم؟ آیا جواب به خاطر کرد بودنم است؟ پس میگویم: زبانم کردی است، زبانی که از طریق آن بزرگ شدم و پلِ پیوندیست برای من. اجازه ندارم با آن زبان صحبت کنم، آن را بخوانم، بنویسم و یا با آن تحصیل کنم، کرد بودنم را انکار نمیکنم چون انگار خودم را انکار کردهام.»